نفس زکیه

از دانشنامه‌ی اسلامی

«نفس‌ زکیه» فرزند عبدالله محض نوه امام حسن مجتبی‌ علیه السلام است که معاصر امام صادق‌ علیه السلام بود و در مقابل منصور دوانیقی قیام کرد و با همه ‌طرفدارانش کشته شد. او از مدعیان مهدویت به شمار می‌رفت.

نسب و القاب نفس زکیه

ابوعبدالله محمد «نفس زکیه» و ملقب به «صریح قریش» است در سال ۱۰۰ هـ.ق به دنیا آمد. پدرش عبدالله فرزند حسن مثنی و نوه امام حسن مجتبی علیه السلام است. مادرش هند دختر ابی عبیدة بن عبدالله بن زمعه... است و چون مادران و مادربزرگ های محمد هیچکدام کنیز نبودند، برای همین هم لقب صریح قریش داشت.

محمد را از جهت کثرت زهد و عبادت و فقه و دانایی و شجاعت و کثرت فضائل "نفس زکیه" می گفتند. نزدیکان و بنی الحسن نیز از باب این که او همنام پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بود و بین دو کتف او خال بزرگ سیاهی بود، عقیده داشتند که او مهدی اهل بیت علیهم السلام است.

در مورد نامیده شدنش به المهدی به روایتی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله استناد می نمودند که «مهدی از فرزندان من نام او نام من و نام پدر او نام پدر من است». به نظر مى رسد این حدیث را پیروان همین محمد درباره او ساخته اند، چه نام او محمد و نام پدرش عبدالله است. و یا جمله «اسم ابیه اسم ابى» را بر روایت «المهدى من ولدى اسمه اسمى» افزوده اند.

احمد حنبل ‌این حدیث را با سه طریق در مسند خود نقل کرده که هر سه با جمله: «یُواطِی‌ءُ اِسْمُهُ ‌اِسْمی» ختم شده. یعنی مهدی همنام من است. طبرانی آن را با ۱۴ طریق از ‌پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله روایت کرده که به همان جمله ختم شده است.

بیعت گرفتن برای نفس زکیه

زمانی که حکومت بنی امیه رو به زوال رفت، عده ای از بنی عباس از جمله سفاح و منصور و... و عده ای از بنی هاشم از جمله عبدالله پدر همین محمد و ابراهیم و حسن دیباج و... در «ابواء» جمع شدند و با محمد بیعت کردند و همیشه منتظر و مترصد خروج او بودند.

عیسى بن عبدالله که نواده على علیه السلام است گوید: فرستاده عبدالله بن حسن (پدر محمد نفس زکیه) نزد پدرم آمد و پیام آورد نزد ما بیا که براى کارى گرد آمده ایم و همین پیام را براى جعفر بن محمد علیه السلام برد. اما راوى دیگرى گوید: عبدالله پدر محمد حاضران را گفت: جعفر را مخوانید که مى ترسم کار شما را به هم زند.

عیسى گوید: پدرم مرا فرستاد تا پایان کار را ببینم. من نزد آن جمع رفتم. محمد را دیدم بر مصلایى بافته از برگ درخت خرما نماز مى خواند، بدو گفتم: پدرم مرا فرستاده است تا بپرسم براى چه گرد آمده اید؟ عبدالله گفت: گرد آمده ایم تا با مهدى، محمد بن عبدالله بیعت کنیم. در این حال جعفر بن محمد علیه السلام هم رسید و عبدالله او را نزد خود جاى داد و همان سخن را که به من گفته بود بدو گفت.

جعفر گفت: چنین مکنید که هنوز وقت این کار (ظهور مهدى) نیست و به عبدالله گفت: اگر مى پندارى پسرت مهدى است، او مهدى نیست و اکنون هنگام ظهور مهدى نیست. و اگر براى خدا و امر به معروف و نهى از منکر قیام مى کنى، به خدا تو را که شیخ ما هستى نمى گذاریم تا با پسرت بیعت کنیم. عبدالله خشمگین شد و گفت: به خدا سوگند خدا تو را از غیب آگاه نساخته و آنچه مى گویى از روى حسدى است که به پسرم دارى.

جعفر گفت: به خدا آنچه گفتم از حسد نیست بلکه این و برادرانش و فرزندانش (و دست بر دوش ابوالعباس نهاد)، سپس دست بر دوش عبدالله بن حسن زد و گفت: آرى به خدا خلافت از آن تو و فرزندانت نیست و از آن آنهاست و دو پسر تو کشته خواهند شد. پس برخاست و بر دست عبدالعزیز پسر عمران تکیه کرد و گفت: آن را که رداى زرد پوشیده دیدى؟ (مقصودش ابوجعفر منصور بود) گفت آرى! فرمود به خدا او آنان را مى کشد. گفت محمد را؟ فرمود بلى! من به خود گفتم: پروردگار چنین چیزى بدو نگفته، بلکه حسد او را واداشته است این سخن را بگوید. ولى به خدا سوگند، نمردم تا دیدم منصور هر دو را کشت.

با این وصف محمد و برادرش ابراهیم دائما در فکر خلافت و حکومت بودند تا این که سفاح اولین خلیفه عباسی، حاکم شد. از آن موقع، این دو نفر خود را مخفی کردند، سفاح به علت احترام به پدر آنان پیگیر آنها نشد ولی بعد از او که منصور خلیفه شد، دائما به دنبال آن دو نفر بود و همه جا جاسوس گذاشته بود تا شاید آنها را پیدا کنند.

قیام محمد و خروج علیه منصور

محمد مدت طولانی در مخفیگاه بود و زندگی سختی را می گذراند تا این که در سال ۱۴۵ هـ.ق خروج کرد و به اتفاق ۲۵۰ نفر در ماه رجب، وارد مدینه شدند به سراغ زندان منصور رفتند، زندانبان آنجا "رباح بن عثمان" را گرفتند و درهای زندان را شکستند و زندانیان را فراری دادند، آن وقت محمد بر بالای منبر رفت و برای مردم خطبه خواند و مردم را از خباثت و جنایت های منصور آگاه کرد.

مردم از مالک بن انس فتوا گرفتند که با محمد بیعت کنند، زیرا می گفتند که بیعت منصور در گردن ماست ولی مالک گفت که: آن بیعت از روی کراهت بوده است. لذا با محمد بیعت کردند. محمد بن عبدالله بر مکه و مدینه و یمن مسلط شد و آنجا را گرفت.

ابوجعفر منصور خلیفه عباسی، چون وضع را چنین دید، اول از در صلح و مسالمت درآمد و به او نامه ای نوشت که تو در امان هستی، ولی محمد به او نوشت که امان تو، صادق نیست زیرا قبلا هم بعضی افراد را امان داده بودی ولی دروغ گفتی.

ابوجعفر بار دیگر نامه ای نوشت و چون از محمد، مأیوس شد و فهمید که راه مسالمت و صلح فایده ای ندارد لذا عیسی بن مریم، برادرزاده و ولیعهد خود را مجهز به تجهیزات جنگ کرد و با چهارهزار سوار و دوهزار نفر پیاده به سوی محمد فرستاد و به او گفت: قبل از جنگ او را امان بده تا شاید بدون جنگ مسئله تمام شود.

ولی محمد قبول نکرد و چون متوجه لشگر عیسی از طرف منصور شد، خندقی در اطراف مدینه کند. ماه رمضان بود که عیسی با لشگرش وارد مدینه و دور آنجا را احاطه کردند. محمد چاره ای نداشت جز این که اسامی افرادی که با او بیعت کرده بودند، سوزاند تا بعد از او نام آنها به دست منصور نیفتد و باعث هلاکت آنها نشود. او مرگ را در جلو چشم خود می دید. عیسی در بالای کوهی ایستاد و به او گفت که امان نامه دارم، ولی محمد امان نامه او را بی اعتبار خواند و گفت: مردن به عزت، بهتر از زندگی باذلت است.

شهادت محمد نفس زکیه

در آخرین لحظات، از صدهزار نفر که با او بیعت کرده بودند، فقط ۳۱۶ نفر به عدد اصحاب بدر بودند. آن وقت محمد با اصحاب خود غسل کرده و حنوط بر پای خود کشیدند و بر عیسی و لشگرش حمله کردند. لشگر عیسی هم به یکباره حمله کرد و آنها را مقتول ساخت. حمید بن قحطبه، محمد را شهید کرد و سرش را نزد عیسی برد و بعد آنها نیز او را نزد منصور بردند. منصور دستور داد که آن سر را در شهرها بگردانند و در کوفه نصب کنند. زینب خواهر محمد و فاطمه دختر او، جسد او را به قبرستان بقیع برده و دفن کردند.

سال ۱۴۵ هـ.ق مدت ظاهر بودن محمد تا موقع شهادتش، دو ماه و هفده روز بود و عمرش ۴۵ سال. مقتل او (جائی که کشته شد) در «احجار زیت» مدینه بود. چنانچه امیرالمؤمنین علیه السلام در اخبار غیبیه خود به آن اشاره فرموده بود، بقوله: «و انه یقتل و عند احجار الزیت».

پانویس

  1. سید جعفر شهیدى، زندگانى امام صادق علیه السلام، صفحه ۴۱ به نقل از ارشاد، ج ۲، ص ۱۸۶-۱۸۴، مقاتل الطالبیین، ص ۲۳۳ (به اختصار) و ص ۲۵۷-۲۵۴.

منابع